سفر از ایمان به ایقان

79 نشد و قرار سابق را تکم یل کرد و مبلغ خر ید بلی ت هواپی ما را به همسر آن خانم پرداخت کرد تا یک جا همراه بلیت های خودشان برایمان بخرد . به خانه مان برگشتی م تا چمدان هایمان را ب یاوری م و روز بعد در فرودگ اه آنها را ملاقات کن ی م تا سفرمان را در فضایی از شک و ح ی رت و تی رگی آغاز کنیم . در راه باز گ شت به منزل همسرم سعی کرد مرا قانع کند که سفر با آنها بس ی ار مهم و لازم است تا بتوان ی م حقی قت آنها را کشف کنیم . او معتقد بود که آنها ممکن است در یک گ رفتاری قرار گرفته باشند و ما بای د به آنها کمک کنیم ز ی را در طی سال ی ان معاشرت آنان را مردمانی مخلص و مهربان یافتهای م پس وظی فۀ ماست که آنها را رها نکن ی م بلکه باید به آنها کمک کن ی م تا اطلاعات د ینی شان را تصح ی ح نمایند. بسیار مای ۀ تعجب بود ، به محض ورود به خانه اول ی ن کاری که کردم گ شودن کتاب قرآن بود . می خواستم مطمئن شوم آ ی اتی را که شب قبل در کتاب آنها خوانده بودم در کتاب خودمان ن ی ز وجود دارد یا نه . به سرعت صفحات قرآن را ورق زدم تا به سور ۀ نجم رس ی دم، به آی ات آخر سوره رسی دم، خدای ا همان آ ی ات است « أفمن هذا الحد یث... » و آنچه ب یشتر مای ۀ تعجب من بود آنکه سور ۀ نجم ی کی از محبوب تری ن سوره های قرآن در قلب من بوده است و آن را از بر داشتم، پس چگونه بود که ا ین آیات را فراموش کرده بودم؟ چرا در آن لحظات احساس کردم ا ین آی ات را برای نخستین بار است که می خوانم؟

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2