سفر از ایمان به ایقان

77 همسرم برای لحظاتی کوشید مرا آرام کند ولی چ ی زی نگذشت که به خواب عم ی قی فرو رفت و مرا در افکار و نگرانی هایی که خواب را به کلی از من گرفته بود، تنها گذاشت. آن شب خواب به چشمم ن یامد . صبح خی لی زود سه فرزندم را ب ی دار کردم تا آمادۀ رفتن شو ی م، نمی خواستم هرگز دیگر ای ن خانم و خانواده اش را ببینم. سعی کردی م در کمال آرامش و سکوت قبل از ب ی دار شدن صاحبخانه ، منزل آنها را ترک کن ی م ولی وقتی از پلکان منزل پا یی ن آمدی م در کمال تعجب د یدی م که همۀ افراد خانواد ه بی دار هستند و صبحانه ای بسی ار مفصل و خوشمزه برحسب عادت همی شگی تهیه کرده بودند . فرزندانم و همسرم به سرعت برای صرف صبحانه با آنها پله ها را به طرف پایی ن طی کردند، گوی ا اصلاً ه ی چ اتفاقی نیفتاده است . اما من با کندی و سنگ ی نی قدم برمی داشتم تا ا ی نکه سر میز صبحانه رسی دم در کمال خستگی و کوفتگی پشت م ی ز نشستم م ی لی به غذا نداشتم به خصوص بعد از جر ی ان شب قبل . از روی تظاهر و برای مراعات ادب سر م ی ز نشستم ول ی به غذاهای روی م ی ز دست نزدم . خانم خانه در کمال ادب و لطافت مرا به خوردن دعوت کرد. گ مان کردم از گفته ها و ادعاهای نادرستش پش ی مان شده است . در دل خود تصم یم گ رفتم که فرصت د ی گری به او بدهم تا آنچه را شب قبل گ فته بود انکار کند . او باید بداند که هر گ ز اجازه نخواه ی م داد هیچ کسی در افکار ما رخنه کند و آنچه ادعا می کند به هیچوجه قابل قبول ن ی ست، و بای د از آن بابت حساب پس

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2