61 دوست بس ی ار عز یزم با خارج شدن میهمانان مأمور بازرسی، بار د ی گر در افکار و تأملات خوی ش فرو رفتم، به سی مای اطراف ی انم با دقت نگاه کردم تا شا ی د پاسخی برای آنچه می گذراندیم بیابم. متوجه دوست بس ی ار عز ی زم سم ی ه شدم که با مهربانی به من نگاه می کرد و قدرت مرا در تحمل ا ی ن ضربات سخت میسنجی د، گوی ا در باطن خود مرا دلداری می داد و می گفت که ای دوست عزی زم مرا ببخش، ا ین گونه است س ی ر در راه حق همواره با ناملا ی مات همراه است و مؤمنان اول ی ه از آن نص ی ب میبرند و باید خی لی فداکاری کنند تا آفتاب حق ی قت طلوع کند و عموم ناس به حقانیت آن اقرار کنند . نگاه های او مرا به ی اد آن شب وحشتناک انداخت که تا پایان عمر نمی توانم آن را فراموش کنم . دوست من سم یه و خانواده اش از جمله خانواده هایی بودند که از ابتدای ورود ما به سرزم ی ن غربت ما را ی اری می کردند و می توانم بگو ی م که تنها خانواده ای بودند که به ما کمک کردند تا ماه های نخست را در ا ین غربت سخت پشت سر گذار یم. سمی ه معلم درس هنر و نقاشی در همان مدرسه ای بود که من در آن مشغول کار شده بودم، همسر ا ی شان نی ز معلم هنر در مدرسۀ پسرانه بود . آنها دو فرزند، ی ک پسر و ی ک دختر، داشتند که همسن و سال فرزندان ما
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2