42 در همان لحظاتی که در عمق افکار خود فرو رفته بودم، ناگهان در سلول ما با خشونت باز شد و همان دو خانم زندانبان با ق یافه های عبوس خود وارد شدند در حالی که هر ی ک از آنها یک سی نی در دست داشت که حاوی صبحانۀ ما بود . آن را روی زم ی ن قرار دادند و در سلول را باز گ ذاشتند تا ما بتوان ی م از دستشویی استفاده کن یم. ای ن خود، فرصتی بود که کمی حرکت کنیم و قضای حاجت نمای ی م و پس از ۳۰ دقیقه مجدداً به سلول بر گردیم. خوشبختانه در راهروها و حمام ها کسی جز گروه ما نبود، گوی ا آنها را محبوس ساخته بودند تا با ما برخورد نکنند . پس از باز گ شت همگی ما ، در سلول زندان مجدداً بسته و قفل شد. صبحانه مان را خوردیم و مشغول به تلاوت دعا و مناجاتی شدیم که از بر داشتیم. در ی ک آن به یاد خانواده ام افتادم و احساس کردم که پدرم به من نگاه می کند و لبخندی بر لب دارد که همی شه در مواجهه با سختی ها باعث تشو ی ق من بود.
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2