269 می آمدند و من آنها را نمی شناختم. بعضی از آنها ا ی رانی بودند كه زبان عربی را با لهجۀ متفاوت صحبت می كردند و ا ی ن خود در زندگانی و رفت و آمدهای ما تازگی داشت . متوجّه شدم که پدر و مادرم وقت ب ی شتری را به مطالعۀ كتاب اختصاصداده اند و وقتی از ماه یت ای ن كتاب ها میپرسی دم جواب واضح و روشنی به من نمی دادند. كتاب ها را در اتاق خوابشان در جایی مخفی می کردند كه دم دست من نباشد و از رمز ا ی ن موقعی ت اسرارآمی زی كه كاملاً فضای خانواده را گرفته بود سر در نیاورم . روزی از روزها خواهرم، پدر و مادرمان را برای گردش به شهر مجاور برد. حس كنجكاوی و نگرانی در من به اوج خود رس ی ده بود و در منزل تنها بودم . تصم ی م گرفتم بعضی از كتاب هایی را كه والد ی نم در اتاقشان پنهان كرده بودند، مطالعه كنم . وقتی آنها را ی افتم ی كی را كه عنوانش مناجات بود باز كردم، وقتی بعضی از نصوص آن كتاب را خواندم متوجّه شدم كه به صورت دعا است كه از شكرانه به درگاه الهی و عرفان حق سخن می گوید. كلمات ا ی ن نصوص تأث یر بسی ار لط ی فی در قلب من گذاشت . تعدادی از آن را خواندم . احساس روحان ی تی عج ی ب و آرامشی درونی یافتم و قلبم از بابت والد ی نم اطم ینان ی افت و تصم ی م گرفتم د یگر فكر خود را به ا ی ن موضوع مشغول نسازم . با وجود سؤالات ز یادی كه هر از گاهی به مغزم خطور می نمود سعی می کردم آنها را ناد ی ده بگیرم زیرا
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2