سفر از ایمان به ایقان

268 سفر برادرم عمرو وقتی خواهرم، نو ی سندۀ ای ن كتاب، از من خواست حكا ی ت آشنایی خودم را با د ی انت بهائی بنو ی سم متوجّه شدم كه برای ا ی ن سفر، نی از است تقری باً به خاطرات چهل سال قبل بازگردم . در ای ن مدّت موقع ی ت و محیطی كه به ای ن جری ان شكل می دهد تغییر پذی رفته است و ممكن است نگاه من نی ز با گذر زمان تحت تأث یر این تغیی رات قرار گرفته باشد . از آنجایی كه كاملاً یقی ن دارم ای ن واقعه تاكنون بزرگ ترین نقطۀ تحوّل در زندگانی من بوده است، لذا بس ی ار دقّت خواهم کرد كه گذشت زمان در جر ی ان اصلی ای ن واقعه دخالتی نداشته باشد . ماجرا اواخر دهۀ هفتاد آغاز شد . ابتدا تغ یی ر كاملاً آشكاری در زندگی والد ی ن خوی ش ملاحظه می كردم. خواهر بزرگم با وجود مشغول یت و فشا ر كاری تقر ی باً به طور روزانه به د ی دار ما می آمد، گاهی پدر و مادر را با خود به د ی دارهای ز ی ادی می برد. وقتی به د ی دن ما می آمد با والد ی نمان به تنهایی صحبت می كرد و وقتی من وارد اتاق می شدم ساکت می شدند. احساس می كردم اسراری در م ی ان هست كه نمی خواهند در حضور من فاش كنند و ی ا من از آن مطلع گردم. از ای ن بابت بسی ار نگران می شدم و احساس می كردم در م ی ان آنها غر ی به هستم . آنچه ا ی ن احساس را ب یشتر تقوی ت می كرد تعداد قابل ملاحظۀ م ی همانانی بودند كه به د ی دار ما

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2