20 هنگامی که تابلو درب آن قسمت از زندان را که برای ما اختصاص یافته بود د ی دم که روی آن «جرم های عقیده و فکر » نوشته شده بود، نوعی اطمی نان قلبی به من دست داد و بعد متوجه شد ی م که ای ن بخش تنها به ما اختصاص دارد و افراد د ی گری با ما هم سلول نخواهند بود . در اینجا یقین نمودم که خداوند ادع ی ۀ ما را اجابت فرموده است . به محض ورود به سلول زندان ی کی پس از د ی گری از فرط خستگی خود را به روی زم ی ن سرد انداخت ی م و در وسط سلول به ه م چسبیدی م تا یکدی گر را از سرمای شد ی د اواخر ماه فور یه گرم کنیم . ای ن وقای ع در فوریه سال ۱۹۸۵ میلادی رخ داد . پس از آن ساعات خسته کنندۀ بازجویی که گوی ا قرنی به طول انجام ی د همگی به خواب رفت ی م و صبح بس ی ار زود با ورود مأموران به سلول بی دار شدیم. با وجودی که فقط چند ساعتی ب ی شتر نخوابی ده بودی م ولی با ورود پر سر و صدای مأموران به سلول ب ی دار شدیم و احساس راحتی میکردیم. دو مأمور زن عبوس وارد سلول ما شدند . به صورت ما طوری خ یره شده بودند که گوی ی مخلوقاتی عج یب و غری ب از کرۀ دی گری هستیم یا ی کی دی گر از عجای ب هفتگ انۀ جهانیم و بعد سلول را بدون ه ی چ حرف و کلامی ترک کردند .
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2