196 وقتی مادر به من گفتند كه به همراه دوستانمان كه باهم بزرگ و تربی ت شده بودی م عازم سفری به ی كی از جزای ر در در ی ای مد ی ترانه خواه یم بود بی نهای ت خوشحال و مسرور شدم كه خود تجربۀ بی نظی ری برای من و برادرانم محسوب می شد زی را قبلاً به ه ی چ كشور خارجی سفر نكرده بود یم. در موقع بستن چمدان ها پدرم ی ادآوری می كرد كه فراموش نكن ید هر یک كتاب قرآن خو ی ش را بردارید، زی را من و دو برادر كوچك تر هر یک نسخه ای از قرآن به اضافۀ جانماز مخصوصخو ی ش داشتیم. پدر ی ادآوری می کرد كه ا ی ن فرصت را با ی د غنی مت شمر ی م و خانوادگی به عبادت پردازی م و برای استقبال از ماه مبارک رمضان در ا ی ن كشور غی راسلامی مه یا باشیم. هرچند برای استراحت و تعط ی لات به آن جز یره میروی م ولی نباید حق ادای فرایض د ی ن خوی ش و پرستش پروردگار را فراموش كن یم. در آن وقت دوازده سال داشتم و بی نهای ت به حجاب مادرم علاقه مند بودم و بارها اصرار می كردم كه به من اجازه دهد حجاب بر تن كنم تا به ز ی بایی و ش یک پوشی او باشم ولی او مرتباً به من می گفت كه هنوز وقتش نرس ی ده است . چقدر مای ۀ خوشحالی من بود هنگامی که مشغول مرتّب كردن چمدانم بودم مادرم به من گفت : آنچه از لباس هایی كه دوست داری می توانی با خود برداری ز ی را در بازگشت از ا ی ن تعطی لات دی گر به آنها احت ی اج نخواهی داشت چون وقت آن رس ی ده كه لباس های دختر ان بزرگ تر را برا ی ت تهیه كنم. با لبخند نگاهی به من انداخت و
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2