سفر از ایمان به ایقان

194 سفر حنان دختر بزرگ ما وقتی مادرم از من خواست كه تجربۀ ا ی مان خوی ش را بنویسم بسیار متحی ر بودم ز ی را قصه ای برای تعر ی ف كردن نداشتم ولی در حافظۀ من وقایعی در جری ان بود و احساساتی وجود داشت كه قلب و وجدان مرا فرا گرفته بود . خاطرات من به خانۀ پدربزرگم برمی گردد كه با لبخند گشاده اش دنی ای مرا سرشار از شادی می ساخت و همواره در ذهنم نقش بسته است . صوت جذابش هنگام تلاوت قرآن در ن یمه های شب تا وقت اذان صبح در گوشم طنین انداز است كه هر هنگام صدا ی ش را میشنیدم به سرعت خود را دوان دوان به او می رساندم و خود را در آغوشش می انداختم و سرم را به روی س ینه اش قرار می دادم تا از گرمی و محبت و مهربانی و سكون و اطمی نانی كه ه ی چ احساسی از آن فراتر ن ی ست نصی ب برم. همی شه مراقب و منتظر چن ی ن لحظاتی بودم و وقتی از او می پرسی دم چرا به خواب نمی رود به من می گفت كه دوست دارم در آرامش شب با خدای خو ی ش راز و نیاز كنم. بسی ار دوست داشتم در آن لحظات با او باشم و از نعمت گفتگو با خدا بهره مند شوم . از همان ا ی ام كودكی والد ی ن ما بذر عشق الهی و تلاوت قرآن و از بر نمودن قسمت هایی از آن و بعد تكرار آن را برای پدربزرگ در دل هایمان

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2