عبدالبهاء و تولد انسان
من خارفروشی است دیگر چه عرضکنم؟ حضرت فرمودند مطمئن باش من انشآءاللّه مراد تو را بتو میرسانم. باری مختصر اینست حضرت از برای او اسباب فراهم آوردند رفت و آن دختر راگرفت و در شبیکه وارد حجلهگاه دختر شد بمجرّد دخول در اطاق پر ز ینت و جلال بخاطرش چیزی رسید و پیش خود گفتکه این شخص از برای من چنین امر عظیم را محقّق نمود پس چرا برای خودش نکرد مادام از برای من مهیّا کرد از برای خود نیز تهیّأ میتوانست و حال با این قوای معنوی باز در بیابانها میدود گیاه میخورد روی خاک میخوابد در تاریکی مینشیند و نهایت فقر را دارد. بمجرّد اینکه این فکر باو رسید بدختر گفت تو باش من کاری دارم میروم و برمیگردم. آمد بیرون رفت در بیابان عقب حضرت آخر حضرت را پیدا کرد گفت ای مولای من تو منصفانه بمن معامله نکردی فرمودند چرا؟ عرض کرد از برای من خیری را میخواهیکه از برای خود نمی خواهی یقین استکه پیش تو شیئی اعظم از این موجود و اگر این مقبول بود از برای خودت اختیار میکردی لهذا معلوم استکه چیز دیگر داری که اعظم از این است پس انصاف ندادی بمن چیزی دادیکه پیش تو مرغوب نیست. حضرت فرمودند راست میگوئی آیا تو استعداد و قابلیّت این را داری عرض کرد امیدوارم. فرمودند میتوانی از همهٴ اینها بگذری گفت بلی. فرمودند پیش من هدایت اللّه است آن اعظم از اینهاست اگر میتوانی بیا. او در عقب حضرت افتاد بعد حضرت نزد حوار یّون آمدند فرمودند من یککنزی داشتم در این ده مخفی بود حال نجات دادم اینکنز من است من آنرا از ز یر زمین بیرون آوردم و بشما میدهم . یکی از حاضر ین اظهار حزن نمود که نمیتواند فارسی صحبتی نماید فرمودند الحمد للّه در عالم روح این حجاب لسانی نیست قلوب با یکدیگر صحبت مینمایند. یکوقتی 123
Made with FlippingBook
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2