عبدالبهاء و تولد انسان

در آثار مبارک حضرت بهاءاللّه بعضی قضایا مذکور که در انجیل نیست و این روایات از حیات مسیح است و مبنای آن بر علوّیّت مسیح و بر بزرگواری مسیح. یک حکایت دیگر از برای شما بگو یم میگو یند حضرت مسیح یک روز داخل در دهی شد حکومت غدغنکرده بود که اهالی غر با را در خانه قبول نکنند چون در آن اطراف دزدی زیاد شده بود. حضرت آمدند در خانهٴ یک پیره زنی پیره زن شرمکردکه حضرت را قبول نکند وقتیکه نظر بجمال حضرتکرد و ملاحظهٴ وقار حضرت نمود راضی نشد بگو ید قبول نمیکنم لهذا بکمال احترام قبولکرد. بعد این پیره زن ملتفت احوال حضرت شد دید در اطوار آثار بزرگواری هو یداست. آمد دست حضرت را بوسید عرضکرد من یک پسر دارم کسی دیگر را ندارم این پسر عاقل بود کامل بود کار میکرد بنهایت سعادت گذران مینمودیم حال چندیست مشوّش شده ماتمزده است خانهٴ ما را پر از غصّه و حزنکرده روزکار میکند لکن شب میآید مشوّش الحال خواب ندارد و هر چه سؤال میکنیم جواب نمیدهد. حضرت فرمودند او را نزد من بفرست. مغرب شد پسر آمد مادرشگفت ای پسر این شخص بزرگواری است اگر دردی داری آنرا باو بگو. بعد آن پسر آمد حضور حضرت نشست فرمودند بگو ببینم چه دردی داری عرضکرد دردی ندارم. فرمودند دروغ مگو تو یک درد بیدرمان داری بگو من امینم من سرّ کسیکشف نمیکنم من ستر میکنم مطمئن باش بگو من سرّ تو راکشف نمیکنم. عرضکردکه در من دردیست دوا ندارد فرمودند بگو من او را علاج میکنم عرضکرد چون درمان ندارد علاج ممکن نیست. فرمودند بگو من درمان دارم گفت هر دردی باشد فرمودند که هر دردی باشد. عرض کرد حیا میکنم شرم میکنم. فرمودند بگو تو پسر من هستی. فکری کرد گفت بز بانم نم یآید سوء ادب میبینم. فرمودند من از تو عفو میکنم. عرضکرد که در شهری نزدیک باینجا پادشاهی هستکه من تعلّق بدختر او پیدا کرده ام و صنعت 122

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2